داستان کوتاه

تدی

“تدی”

زن سوار اتومبیل شد و در را بست

و پس از چند لحظه سکوت

به سمت راست چرخید و گفت…

میدونی چیتو خیلی دوست دارم؟

بذار خودم بگم

این که همیشه میخندی

این که همیشه مهربونی

بارون بیاد

هوا سرد و گرم باشه

بازم جیکت در نمیاد و غر نمیزنی و همیشه خوشحالی و میخندی

خدا میدونه تا الان باعث لبخند چند نفر شدی!

خدا میدونه که چندنفر با دیدن خودت و خنده هات حس خوبی بهشون دست داده

مخصوصا بچه ها که میدونم عاشقت هستن و مطمئنم دل بچه هارو خیلی شاد کردی

حتم دارم, خیلی از بچه ها حتی وقتی که ناراحتن و غر میزنن و گریه میکنن, با دیدن تو و اون لبخند معرکه ات همه ی غم و غصه هاشون رو فراموش میکنن و محو تماشای تو میشن

و آخ که چی از این بهتر؟

باور کن کار خیر و ثوابی که تو کردی ,خیلی از اونایی که ادعاشون میشه نکردن

واسه همه خوبی هات

واسه همه مهربونی هات

ازت ممنونم

زن دستش را به سمت عروسک خرسی میبرد و اورا در آغوش میگیرد و نوازش میکند و می گوید…

تدی عزیزم, حالا ام که قشنگ شستمت و حسابی تمیز شدی دیگه باید بری جای سازمانیت,پشت شیشه ای عقب و به خندون و دلگرم کردن مردم,خصوصا بچه ها ادامه بدی.

آفرین دوست خوبم,خیلی دوستت دارم و به وجودت افتخار میکنم…

#شاهین_بهرامی

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *