معرفی کتاب خروج از مارپیچ
کتاب خروج از مارپیچ عنوان اثر دیگری از اسپنسر جانسون، نویسنده ی کتاب محبوب و پرفروش ” چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ ” می باشد.
در واقع این کتاب، ادامه ی کتاب “چه کسی پنیر مرا جابجا کرد” است که طبق اعلام سایت آمازون در سال 2005 پر فروش ترین کتاب در کل دوران فعالیت این وب سایت بوده است.
اسپنسر جانسون درباره ی کتاب خروج از مارپیچ می نویسد: اکثر کسانی که داستان اصلی ( چه کسی پنیر مرا جابجا کرد ) را خوانده اند مایل اند بیشتر بدانند؛ چرا های زیادی در ذهنشان نقش بسته است.
چرا گاهی اوقات به سرعت سازگار می شویم و تغییرات را به راحتی می پذیریم در حالی که در بسیاری از موارد این کار برایمان غیر ممکن است؟! اصولا موفقیت برای خودمان را چگونه توصیف می کنیم؟” او معتقد است رسیدن به پاسخ این پرسش ها، به گامی فراتر از مطالعه کتاب پیشین خود نیازمند می باشد و به همین دلیل، به نگارش کتاب خروج از مارپیچ پرداخت.
بخشی از کتاب خروج از مارپیچ را با هم می خوانیم
باورهای کهنه شما را به سمت پنیر تازه هدایت نمی کنند.
هِم در حالی که دراز کشیده بود به این سو و آن سو حرکت کرد که ناگهان احساس کرد پایش به چیزی روی زمین برخورد می کند، اما بیش از یک چیز بودند. او نشست و با دقت نگاه کرد. آنها سنگ های کوچک گرد و صیقلی بودند به اندازه ی مشت خودش.
هِم یکی از سنگ ها را برداشت و دستش را بر روی سطح براق و نرم قرمز رنگ آن کشید. ناگهان احساس کرد که آنچه در دست دارد سنگ نیست چون بوی خوبی داشت. در واقع؛ بوی خیلی خیلی خوبی داشت تا حدی که هِم احساس کرد باید یک تکه از آن را بخورد. هِم به خود نهیب زد، این چه فکری بود؟ آن جسم هر چه بود پنیر نبود! شاید یک ماده ی خطرناک باشد.
با این تصور ناگهان و بی اختیار از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد. در همین زمان چشمش به یک آدم کوچولوی دیگر افتاد که در همان نزدیکی نشسته بود و او را نظاره می کرد! او هاو یا یکی دیگر از دوستان قدیمی او نبود. هِم هرگز آن آدم کوچولو را ندیده بود. او نمی دانست که باید لبخند بزند و سلام کند یا اینکه بترسد و فرار کند.
آدم کوچولو یکی از اجسام قرمز رنگ که قطعا سنگ نبودند را به سمت هِم گرفت و گفت: « به نظر میاد گرسنه باشی. » هِم گفت: « اما من که نمی تونم این رو بخورم چون این پنیر نیست! » آدم کوچولو گفت: « چی نیست؟؟! » هِم تکرار کرد: « پنیر نیست… این پنیر نیست! » آدم کوچولو بدون اینکه حرفی بزند فقط به هِم خیره شد.
هِم با شکیبایی توضیح داد: « پنیر یه واژه دیگه برای غذا است… همه پنیر می خورن؛ حتی موش ها! » آدم کوچولو گفت: « آهان! » و هر دو برای مدتی ساکت شدند. سپس آدم کوچولو گفت: « اما من هیچ وقت این …. پنیر ندیدم. » هِم نمی توانست این مسئله را باور کند. یک آدم کوچولو که تا حالا پنیر نخورده؟ غیر ممکنه! آن غریبه همچنان همان جسم سنگ مانند را به سمت هِم گرفته بود. هِم یک بار دیگر به او و جسم سنگ مانند نگاه کرد و سرش را تکان داد.
هِم: « نه، نه! این هر چی باشه من نمی تونم بخورمش چون من فقط پنیر می خورم. » هِم دوباره دراز کشید و احساس نا امیدی کرد. چند لحظه بعد، هِم صدای آن غریبه را در خواب و بیدار شنید که می گفت: « شرط می بندم تو می تونی کارهایی را انجام بدی که خودت هم خبر نداری…. » هِم دوباره به خواب رفت و بقیه حرف های او را نشنید.
فروشگاه اینترنتی انتشارات مظفر
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.