معرفی کتاب پانزده سگ
کتاب پانزده سگ به قلم آندره الکسیس که گرانترین جایزه کتاب دنیا به نام گیلر را از آن خود کرده، داستان شرطبندی دو تن از خدایان اساطیری یونان با نامهای آپولو و هرمس را به تصویر میکشد که هنگام مستی در مورد زبان انسانها سخن میگویند و به این میاندیشند که اگر حیوانات نیز هوشمندی انسانها را داشتند چه میشد.
پیش از هر چیز خوب است بدانید کتاب پانزده سگ (Fifteen dogs: an apologue)، اثری بسیار غمگین است، نه به معنی ناراحتی زودگذری که با با تایتانیک و آنا کارنینا داشتید، بلکه خواندن داستان شرط هرمس و آپولو دردی را تا مدتها درونتان مینشاند و غمی عمیق را با آن تجربه خواهید کرد.
هرمس خدای سارقان برخلافِ برادرش آپولو که خدای خورشید است، اعتقاد داشت که هوش و درک انسانها موهبتی است که هم شادی به همراه دارد و هم ناراحتی. آپولو که با ادعای برادرش موافق نبود، پیشنهاد داد تا به پانزده سگ که که به دلایل گوناگون در یک کلینیک دامپزشکی حبس شده بودند، هوش انسانها را ببخشند و سر شادی و غمشان شرط ببندند؛ به این شکل که حتی اگر یک سگ هم با شعف و خوشی از دنیا رفت، هرمس شرط را برده باشد و برعکس.
در این کتاب داستان تلاش سگهای نفرین شدهای به رشته تحریر درآمده که قصد دارند هرطور که شده در چنین دنیای بینظمی به معنا و مفهوم دست پیدا کنند و خبر هم ندارند که تنها بازیچهی شیطنتهای دو خدای کنجکاو شدهاند.
این سگها در ستیز با وضعیت جدیدی که در آن قرار گرفتهاند و ذات اصیل سگیشان داستانهای مختلفی را تجربه میکنند و به این ترتیب صفات انسانی گوناگونی از جمله خشونت، خشم، نفرت، حسادت، دروغ، عشق، دوستی، دلبستگی و… در قالب زندگی پیشینشان شکل میگیرد.
کتاب پانزده سگ سرشار از اتفاقات غیر منتظرهای است که با طنزی تلخ روایت میشوند و بسیاری از نهادهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را به چالش میکشد. اما توجه داشته باشید که کتاب، داستانی خواندنی نیز در اختیار شما قرار میدهد و فارغ از تمام استعارهها، شخصیتهایی باورپذیر دارد که با تمام آنها ارتباطی نزدیک پیدا خواهید کرد.
جوایز کتاب پانزده سگ
– برندۀ جایزه تراست فیکشن
– برندۀ جایزه اسکوتیابانک گیلر
– برندۀ جایزه هفتاد و پنج هزار دلاری رایتر
– برندۀ جایزه گیلر (گرانترین جایزه کتاب دنیا)
در بخشی از کتاب پانزده سگ میخوانیم
این یک موفقیت بزرگ بود. پرنس عمیقاً از این بابت احساس خوشحالی میکرد. او باخودش فکر کرد که یک مرز بزرگ را پشت سرگذاشته است. اما آپولوی کینهتوز دست از سر او بر نداشت. صدای زن که با آن لهجهی عجیب شعرهایش را میخواند آخرین چیزی بود که پرنس روی زمین شنید. او کاملا کَر شد. او حتی صدای خودش را هم نمیشنید. وقتی سعی میکرد حرف بزند، تنها چیزی که حس میکرد لرزش بدنش بود. این اوج تباهی بود. جهان با تمام مفاهیمش یکجا و ناگهان از او دور شده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.