معرفی کتاب قصه های صمد بهرنگی
صمد بهرنگی در ۲ تیر ۱۳۱۸ در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی شهر تبریز در خانواده ای تهی دست چشم به جهان گشود. پدر او «عزت» و مادرش «سارا» نام داشتند. صمد دو برادر و سه خواهر داشت. پدرش کارگری فصلی بود که بیشتر به شغل زهتابی (آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد) زندگی را می گذراند و خرجش همواره بر دخلش فزونی داشت.
صمد از 18 سالگی معلم روستای آذربایجان شد. حاصل تلاش های خستگی ناپذیر او در عمر کوتاه و پر بارش، نوشتن قصه های کودکان و نوجوانان بود که همتراز بهترین آثار جهانی است. علاوه بر این سلسله مقالاتی هم در باب تعلیم و تربیت ایران، ترجمه ی آثاری از فارسی به آذری و از ترکی استانبولی به فارسی داشته است.
صمد بهرنگی، معلم، داستان نویس، منتقد اجتماعی، مترجم و محقق در زمینه فولکلور بود. او در نهم شهریور ماه 1347 در حالی که بیست و نه سال از عمرش می گذشت در رودخانه ی ارس غرق شد. بهترین و به یاد ماندنی ترین اثر او شیوه زندگی اش بود.
صمد بهرنگی نویسندگی را با طنز نویسی آغاز کرد. در دانشسرا همراه دو تن از دوستانش روزنامه ی فکاهی دیواریی به نام «خنده» می نوشت که بسیار هوادار داشت. از سال ۱۳۳۶ مقاله ها و قطعات فکاهی و طنز آمیز او در «توفیق» منتشر می شد و این کار۳، ۴ سالی دوام داشت. یک مقاله نیز در ماهنامهٔ کشکیات منتشر کرد و قصد داشت با آن همکاری کند که مجله خوابید.
مطالب طنز دار صمد در مهد آزادی و مهد آزادی آدینه نیز چاپ شد که منتخب آنها جزو «مجموعه مقاله ها» یش آمده است. بهرنگی در ۱۳۳۹ نخستین داستان منتشر شده خود به نام عادت را نوشت؛ که با تلخون در ۱۳۴۰، بی نام در ۱۳۴۲، و داستان های دیگر ادامه یافت. او ترجمه هایی نیز از انگلیسی و زبان ترکی استانبولی به زبان فارسی و از فارسی به زبان ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. این کتاب متن کامل قصه های صمد بهرنگی می باشد.
این کتاب شامل قصه های زیر می باشد:
اولدوز و کلاغ ها، قصه ی اولدوز و کلاغ ها، کچل کفترباز، اولدوز و عروسک سخنگو، پسرک لبوفروش، سرگذشت دانه ی برف، پیرزن و جوجه طلائی اش، سرگذشت دومرول دویانه ی پسر، افسانه ی محبت، یک هلو و هزارهلو، کور اوغلو و کچل حمزه، ماهی سیاه کوچولو، تلخون و..، بی نام، عادت، پوست نارنج، آدی و بودی، به دنبال فلک
بخشی از کتاب قصه های صمد بهرنگی را با هم می خوانیم
یاشار صبح به سر و صدای مسافر ها بیدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هردو خانه خلوت شد. یاشار دهن دره ای کرد و پا شد از پلکان رفت پیش اولدوز. اولدوز پارچه ی جلو دهنش را باز کرده بود، داشت گوشه و کنار صندوقخانه را می گشت. یاشار صداش زد، دنبال چی می گردی اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند کرد و گفت: تویی یاشار؟
یاشار گفت: آره، چه بلایی سر عروسک آمده؟
اولدوز گفت: نمی دانم. پیداش نیست.
اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند کلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچه هاش را گفت. آن وقت هر دو شروع کردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن.
فروشگاه اینترنتی انتشارات مظفر
صفحه اینستاگرام انتشارات مظفر را دنبال کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.