معرفی کتاب سه تار
سه تار نام داستانی از مجموعهای به همین نام است که در کل شامل سیزده داستان میباشد. شاید بتوان گفت که داستان برای جلال آل احمد که همواره دغدغههای عقیدتی، سیاسی و اجتماعی داشت، بستری بود برای بیان آنچه که میاندیشید. به همین خاطر است که آثار ادبی وی پر از فراز و نشیبهای گوناگون است.
سه تار نوشتهی جلال آل احمد با نگاهی دقیق و ظریف، جامعهای خرافات زده و بیمار را مورد انتقاد قرار میدهد. داستانهای این مجموعه (سه تار) به لحاظ زبان و ساختار شبیه به قصههایی است که از زبان مردم شنیده میشود و به گونهای ریشه در اعماق فرهنگ ایرانی دارد. در این داستان تنها موقعیتی از یک نوجوان دیده میشود که هیچ اطلاعاتی از گذشتهی وی نمایان نیست.
جلال آل احمد شاید یکی از معدود نویسندههایی است که چهرهی کریه فقر را خیلی واضح و یا حتی آزار دهنده مجسم میکند. اما آنچه باید گفته شود این است که آل احمد در این مجموعه و به ویژه در داستان سه تار، علیرغم اینکه شاید پایبند ساختار داستانی نبوده اما شخصیتپردازی عمیقی انجام داده است. این شخصیتپردازی در ابتدای داستان با نشان دادن وسواس پسر جوان در انجام غسل واجبش نشان داده میشود و مخاطب احتمالا به طور دقیق میداند که این شخصیت چگونه شخصیتی است.
در بخشی از کتاب سه تار میخوانیم
در پاسگاه مرز زیاد معطلم نکردند. تذکرهام را بازرسی کردند. عکسش را با قیافهام تطبیق نمودند، ورقهی آبله کوبیام را که همان روز صبح در خرمشهر، به دو تومان گرفته بودم، دیدند و اجازهی ورود دادند. شرطهای (پاسبانی) پیش دوید. چمدانم را برداشت و جلو افتاد. از پاسگاه تا لب شط چندان فاصلهای نبود. بلمهای دراز و نوک برگشته، با عربهای چفیه بسته و چوب به دست، کنار شط صف کشیده بودند و عربی بلغور میکردند.
یکی از آن میان پیش آمد، با پاسبان مرز نجوایی کرد. چمدان را از او گرفت. گذاشت توی بلم. ما هر دو تا را جا داد، ولی راه نیفتاد. چهار نفر دیگر را هم سوار کرد؛ یک زن روبند بسته ولی چالاک، یک پاسبان دیگر و دو تا پیرمرد. و بعد راه افتادیم.
مه روی شط ایستاده بود و از میان آن، شبح کشتیهای بزرگ نفتکش و بادبان قایقهای کوچک، محو و گنگ پیدا بود. قایق چوبی دراز ما از وسط کشتیهای بزرگ بخاری و قایقهای بادباندار نکره و قیر مالیده، میپیچید و مرا با چشمی از هم دریده و متعجب، از وسط این هیولاهای ترسآور در میبرد. و آهنگ دسته جمعی بمی از دور، روی آب گل آلود شط میسرید و به سمت ما میآمد.
من اولین بار بود که روی آب، در قایقی مینشستم. شنیده بودم که روی آب، حال آدم به هم میخورد، ولی به خود اطمینان داشتم. یکی دوبار وقتی پای یک نفتکش دو دکله دور میزدیم سرم گیج رفت. ولی خودم را نگه داشتم و بعد حالم به جا آمد.
هوا خیلی گرم بود. مه تا ته گلوی آدم فرو میرفت و مزهای ترشیده داشت. چیزی به ظهر نمانده بود. صبح از خرمشهر با یک تاکسی، با هزار چک و چانه به بیست تومان راه افتاده بودم. و وقتی به پاسگاه مرز عراق وارد شدم، نیمساعت به ظهر داشتیم. رفقای راه از تهران تا اهوازم، که همان توی قطار با هم آشنا شده بودیم، هرچه اصرار کرده بودند حاضر نشده بودم بمانم و عصر به اتفاق آنها، با قایق دوازده نفره شیخ عبود حرکت کنم. پیش خودم فکر کرده بودم که «چرا؟ من که تذکره دارم چرا کارمو عقب بندازم؟ اونم با یه عده قاچاقچی، اونم شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.