معرفی کتاب پنج قدم فاصله
کتاب پنج قدم فاصله به قلم ریچل لیپینکات، قصۀ عاشقانهی دو جوان بیمار را به تصویر میکشد که هنگام معالجه بیماریشان، دلباختهی هم میشوند.
پنج قدم فاصله رمان عاشقانهای است که هر شخصی را میتواند شیفتهی خود کند. داستان در آن واحد که موضوعی عاشقانه را نقل میکند به بحث ناخوشایند و غمناک بیماری خاص نیز میپردازد که ممکن است تعداد زیادی از افراد بطور حقیقی از آن رنج ببرند و این موضوع هنگامی سبب آزردگی خاطر بیشتری میشود که که افراد دچار عارضهای به نام عشق شوند. عشقی که هیچگاه نتوانند به آن برسند.
استلا و ویل، هر دو با بیماری فیبروز کیستیک دست و پنجه نرم میکنند که یک بیماری دستگاه تنفسی است که زمینه عفونتهای مختلف باکتریایی را در بدن ایجاد میکند. این زوج با یک مشکل مواجهند و آن این است که آنها نباید یکدیگر را لمس کنند زیرا یکی از آنها بیماری دیگری علاوه بر فیبروز کیستیک دارد که منتقل میشود.
ریچل لیپینکت در این کتاب داستان آشنایی استلا و ویل در بیمارستان را به رشته تحریر درآورده است. آن دو هر چند مدت یکبار باید برای بررسی وضعیت ریههایشان در بیمارستان بستری شوند. ویل که اتاقش کمی آنطرفتر از استلا است، توجهش به رفتار گرم استلا با بیماران و مسئولان بیمارستان جلب میشود و تا طبقه پنجم به دنبال استلا میرود تا بتواند چند کلمهای با او صحبت کند.
پس از پایان صحبتشان پرستار به استلا میگوید که ویل، علاوه بر داشتن فیبروز کیستیک یک بیماری خطرناک دیگر نیز دارد که تا چند سال دیگر خواهد مرد و به او تذکر میدهد که از ویل دوری کند زیرا بیماری ویل واگیردار بوده و اگر استلا آن بیماری را بگیرد سرنوشتی جز سرنوشت ویل نخواهد داشت.
بخشی از کتاب پنج قدم فاصله را با هم می خوانیم
در آهسته باز می شود و مردی قد بلند و لاغر به داخل می خزد. همان روپوش سبز ، ماسک صورت و دستکش های آبی را پوشیده که پرستارها قبل از جراحی می پوشند ، اما موهای قهوه ای موج دارش از زیر کلاه جراحی تمیزش بیرون زده اند.
نگاهمان در هم گره می خورد و از تعجب نرده ی کنار تخت را ول می کنم.
پچ پچ کنان می گویم ، (( اینجا چیکار می کنی؟ )) ویل را تماشا می کنم که روی یک صندلی کنارم می نشیند، صندلی را عقب تر می برد تا مطمئن شود در فاصله ی ایمنی از من نشسته است.
در توضیح می گوید،((این اولین جراحی ات بدون ابیه.)) چشمان آبی پر از احساسی ست که درست نمی دانم چیست. نه مسخره بازی در کار است نه شوخی می کند، کاملا رو راست و گویاست. می شود گفت جدی و صمیمانه است.
به سختی آب دهانم را قورت می دهم ، سعی می کنم جلوی جوشش احساساتم را بگیرم، اشک ها چشمانم را ابری می کنند. (( تو از کجا می دونی؟ ))
می گوید، ((من همه ی فیلم هایت را دیدم. یه جورایی می تونی بگی طرفدارتم.)) لبخند می زند و گوشه ی چشمانش چروک می افتد.
فروشگاه اینترنتی انتشارات مظفر
تعداد مشاهده این کتاب : 186 نفر
دفعاتی که پیشنهاد شده : 3 نفر
دفعاتی که پیشنهاد نشده : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را خوانده اند : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را نخوانده اند : 2 نفر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.