معرفی کتاب آن بیست و سه نفر
کتاب آن بیست و سه نفر از روی خاطرات و دست نوشته های احمد یوسف زاده در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس نوشته شده است.
این کتاب خاطرات بیست و سه نوجوانی می باشد که توسط ارتش بعث، در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند و دیکتاتوری عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.
احمد یوسف زاده یکی از این 23 نوجوان اسیر است که بعد از آزاد شدن خاطراتش را نوشت و بعد از سال ها در این کتاب آنها را جمع و به چاپ رساند. این بیست و سه نوجوان پس از دستگیری به کاخ صدام حسین برده میشوند و با او دیدار میکنند.
صدام حسین از دیدن آنها تعجب می کند و به آنها می گوید که به زودی آزادشان خواهد کرد تا بروند، تحصیل کنند و بعد از آن برایش نامه بنویسند. در آن دیدار صدام حسین می گوید آنها الان باید سر کلاس درس باشند نه در جبهه و اظهار می دارد کودکان دنیا کودکان ما هستند.
با وجود تمام این حرف ها و قول ها صدام حسین نوجوانان را مجبور به اعتراف اجباری می کند و از آنها می خواهد، بگویند به اجبار حکومت ایران به جنگ آمده اند. این نوجوانان اعتصاب غذایی می کنند و بعد از گذشت پنج روز بی غذایی و بی آبی نیرو های عراق به ناچار آنها را نزد سرباز های اسیر ایرانی در اردوگاه رمادی می فرستند. از آنجا نیز به چندین اردوگاه مختلف فرستاده می شوند و دوران اسارتی طولانی را سپری می کنند.
بیشتر این خاطرات به بخش اول اسارت آنها مربوط می شود. در این کتاب خاطرات همه ی این نوجوانان به شکلی داستانی بازگو شده است و شجاعت های آنان را در مقابل دشمن نشان می دهد. این نوجوانان مقاومت را با وجود سختی هایش به خیانت به کشورشان ترجیح می دهند و حماسه ی بزرگی خلق می کنند.
بخشی از کتاب آن بیست و سه نفر را با هم می خوانیم
فؤاد
خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکی یکی از زندان خارج می شدند. مقابل دوربین پولاروید یک عکاس نظامی، کنار دیوار سینمایی زندان، می ایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پرونده شان بشود. سؤال های بازجو همان سؤال های بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»
راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی. نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی می شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خراج کرد. وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره. بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود.
صدای کولرها مثل زنبور های کندو در هم قاطی می شد. سمت راست کوچه اتاق هایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم می رسید که لابد زیر شکنجه بودند. نمی دانستم مرا به کجا می برند و چه نقشه ای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود. در آن لحظه راستش، ترسیده بودم.
فروشگاه اینترنتی انتشارات مظفر
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.