معرفی کتاب هزار خورشید تابان
کتاب هزار خورشید تابان به قلم خالد حسینی، نویسنده ماهر افغانستانی که همواره رمان هایی پرفروش را نوشته است. این بار دست به خلق روایتی تازه از زنان افغانستانی در تلاطم امواج سلطه ی طالبان در این کشور زده است.
کتاب هزار خورشید تابان که نام آن از وصف کابل توسط صائب تبریزی گرفته شده است، کتابی ارزشمند برای زنان غیور افغانستانی است که سالیان سال از هرگونه خوشی منع شده اند، و حقوق آنها مورد نظر هیچ کس نبوده است و آنها در فشار، ظلم و نابرابری زندگی کرده اند.
این کتاب در سال 2007 در آمریکا به چاپ رسید و به مدت دو هفته در صدر پرفروش ترین کتاب های آمریکایی قرار داشت. در تمامی آثار خالد حسینی به ویژه کتاب هزار خورشید تابان علاقه وی به وطنش یعنی افغانستان دیده می شود. در این کتاب به موضوعات بسیاری پرداخته می شود اما نسبت به دیگر آثار خالد نگاه زنانه تری دارد. و داستان خود را در چهار فصل روایت میکند.
داستان کتاب هزار خورشید تابان، درمورد زندگی دو زن به نام لیلا و مریم است. در ابتدا داستان زندگی هرکدام از آنها را به اختصار توصیف می کند. اما در واقع زندگی این دو زن در کشور آشوب زده ی افغانستان به هم گره خورده است. مریم زمانی که دختر کوچکی بود از مادرش بسیار واژه «حرامی را می شنید». اما در آن سال ها او هرگز معنی این واژه را نمی دانست. ننه، یعنی مادر مریم در یک خانه بسیار بزرگ و اعیانی خدمتکار بود.
اما صاحب خانه که مردی هوس باز و زن باز بود، با وعده های پوچ ننه را درگیر منجلاب هوس بازی هایش کرده بود. جلیل سه زن شرعی داشت. زمانی که همسرانش متوجه شدند که ننه از جلیل باردار است، او را از خانه بیرون کردند. در نهایت جلیل نیز به همگان گفته بود که آن زن او را فریب دادهاست. به دلیل این بی آبرویی بزرگ ننه و مریم مجبور شدند که به کلبه کوچکی در یک روستا نزدیک هرات بیایند.
جلیل هر از گاهی به مریم و ننه سر می زد. اما هیچ خوش نداشت که کسی بفهمد مریم دختر اوست. کتاب هزار خورشید تابان با روایت داستان زندگی لیلا و مریم، به زندگی پر درد و رنج زنان افغانستان اشاره می کند. او در این داستان انتقاد بسیار محکمی نسبت به جامعه مرد سالار این کشور دارد.
بخشی از کتاب هزار خورشید تابان را با هم می خوانیم
لیلا و طارق در همان روز کمی بعد به سینما پارک رفتند و چاره ای نداشتند حز اینکه به تماشای یک فیلم روسی که به فارسی مسخره ای دوبله شده بود بنشینند. جریان فیلم مربوط می شد به یک کشتی تجاری که در آن معاون اول ناخدا عاشق و دلباخته ی دختر ناخدا شده بود. نام دختر آلیونا بود. آنگاه طوفان شدیدی همراه رعد و برق و باران شروع شد و کشتی در دریای طوفانی از این طرف به آن طرف می رفت.
یکی از ملوان ها در حالی که ترسیده بود، فریاد زنان حرفی زد. صدای افغانی که به شکلی مسخره آرام بود، حرف او را این گونه دوبله نمود. “آقای عزیز، آیا می شود طناب را به من بدهی؟” طارق با شنیدن این حرف خنده اش گرفت و بعد از مدت اندکی هر دوی آنها ناخودآگاه به شدت خندیدند. تا یکی از آنها خسته می شد، آن یکی خنده را شروع می کرد و دوباره دوتایی خنده ای طولانی را سر می دادند. مردی که جلوتر از آنها نشسته بود، برگشت و از آنها خواست که سکوت کنند.
فروشگاه اینترنتی انتشارات مظفر
تعداد مشاهده این کتاب : 126 نفر
دفعاتی که پیشنهاد شده : نفر
دفعاتی که پیشنهاد نشده : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را خوانده اند : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را نخوانده اند : نفر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.