معرفی کتاب حکایت دولت و فرزانگی
حکایت دولت و فرزانگی اثر مارک فیشر داستانی خواندنی درباره زندگی مرد جوانی است که در آروزی ثروتمند شدن زندگی میکند. او تلاش میکند ولی از جایگاهی که دارد راضی نیست. دوست دارد کتابی بنویسد و با نوشتنش به ثروت، محبوبیت و خوشبختی دست پیدا کند. اما کار ملال آوری دارد. کاری که بارها او را تا مرز استعفا دادن پیش برده است. این حس فقط مختص او نیست. بقیه همکارانش هم خودشان را در چرخهی بیانتهایی از روزمرگی میبینند. همگی از رویا کشیدن دست کشیدهاند. او هم نمیتواند رویایش را با همکارانش درمیان بگذارد، چراکه اطمینان دارد کسی حرفش را جدی نمیگیرد. خودش را مانند مهاجری میبیند که کسی زبانش را متوجه نمیشود.
روزهای مرد به همین صورت میگذرند تا آنکه احساس ناکامی بر وجودش غلبه میکند. تاریکی روزهایش او را به یاد عموی ثروتمندش میاندازد. تصمیم میگیرد به دیدنش برود. شاید راه چارهای به او نشان دهد، شاید پولی دستش را بگیرد. اما عمویش، در عوض تصمیم میگیرد تا جوان را با باغبانی میانسال آشنا کند. آشنایی که زندگی، نگاه و تفکر جوان را تغییر میدهد.
باغبان، میلیونری است که جوان را با ذهن و طرز تفکر یک ثروتمند آشنا میکند. هرچند هرکدام از حکایتهای کتاب، نکته در دلشان دارند که به خواندن و تعمق چندباره میارزند، اما مهمترین پیامش این است: برای ثروتمند شدن، ابتدا آرزوهایت را بشناس. در گام بعدی، فرصتهای زندگیات را بشناس و آنها را به اهداف تبدیل کن.
در کنار تمام آنچه که این کتاب مشهور میتواند درباره ثروتمند شدن به شما بیاموزد، نباید فراموش کرد که با خواندن کتاب حکایت دولت و فرزانگی، نوعی از اندیشیدن را فرا میگیرید. اندیشهای که میتواند مانند دری به سوی تحولات مثبت زندگی باشد.
بخشی از کتاب حکایت دولت و فرزانگی
جوان باهوشی بود که میخواست ثروتمند شود. سرشار از نا امیدی و موانعی تردید ناپذیر بود، اما هنوز به ستاره بخت خود باور داشت.
درحالیکه منتظر بخت و اقبالش بود، به عنوان دستیار مدیر حسابداری در شرکت تبلیغاتی کوچکی کار میکرد. حقوقش کافی نبود و مدتها بود که فکر میکرد کارش رضایت چندانی برایش به همراه ندارد. دیگر دلش به کار نمیرفت.
در فکر این بود که مشغول کار دیگری شود، شاید کتاب یا داستانی بنویسد که مشهور و ثروتمندش کند و مشکلات مالیاش را یکباره برای همیشه پایان دهد. اما آیا جاه طلبی او کمی غیر واقع بینانه نبود؟
آیا واقعأ دارای استعداد و فنون کافی برای نوشتن کتابی پرفروش بود؟ یا صفحات کتاب با مطالبی حاکی از سرگردانی غمناک نامتمرکز بدبختی و فلاکت درونش پر میشدند؟
هر دوشنبه صبح نمیدانست که چگونه یک هفته دیگر را در اداره دوام میآورد!
دائم از انبوه پروندههای انباشته شده روی میزش، و از نیاز ارباب رجوعانی که خواهان فروش سیگارها و اتومبیلها ونوشابههایشان بودند، احساس بیگانگی میکرد.
شش ماه قبل نامه استعفایش را نوشته بود و بارها با استعفا نامههایی که در جیبش میگذاشت به اتاق رئیساش میرفت. اما هیچ وقت نتوانست این کار را بکند. مضحک بود، اگر سه یا چهار سال پیش بود، تردید نمیکرد، اما انگار، حالا نمیداند که چه بکند!
چیزی او را عقب نگه میداشت، آیا یک نیرو بود یا ترس مطلق؟
تعداد مشاهده این کتاب : 261 نفر
دفعاتی که پیشنهاد شده : نفر
دفعاتی که پیشنهاد نشده : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را خوانده اند : نفر
تعداد کسانی که این کتاب را نخوانده اند : نفر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.